پاسدارها را زنده زنده خاك كردند

راوي : م.شفق




روزهاي آخر من خيلي كم حرف شده بودم و بيشتر در خودم بودم. مي‌دانستم بچه‌ها فكر مي‌‌كردند كه من هم نااميد شده‌ام، اما نمي‌توانستند به اين حقيقت برسند كه نه! من تازه اميدوار شده‌ام، نه اميدوار به شكستن محاصره و يا رسيدن نيروي كمكي، اميدوار به اينكه خداوند بذل رحمتي بكند و اين تن غفن و گنديده را با آب قدس "شهادت " تطهيرش كند و خداوند قاضي باشد بين جسم و روحم و دعوي آنها را قضاوت كند، گرچه روحم از قبل حكم خود را صادر كرده و معتقد است بدون هيچ قيد و شرطي و بدون لختي تامل مي‌بايستي به اين سازش جسم و روح خاتمه داده شود و حكم نهايي جدايي صادر گردد.
اين درگيريهاي داخلي درونم همچنان ادامه داشت ولي سعي مي‌كردم تا حد امكان از محيط بيرون غافل نشوم و از ياد نبرم كه من هم يكي از مدافعان باشگاه هستم و وظيفه دارم كه به حراست از آنجا بپردازم. براي همين از تجربيات و معلوماتم در حد كمال در همين راه استفاده مي‌نمودم، مخصوصا تك تيراندازي. گاه براي اينكار ساعتها وقتم تلف مي‌شد و بي‌حركت به موضع و يا سنگر دشمن نشانه روي مي‌كردم، ولي در عوض كمتر اتفاق مي‌افتاد كه حاصل مثبتي نداشته باشد غير از آن اكثر روزها درگيري متقابل با ضد انقلاب وجود داشت و در اين رابطه هم سعي فراوان داشتم كه بچه‌ها را به دفاعي خودنسرد و پرتامل وادارم. آنها نيز خودشان عادت كرده بودند و كمتر به تيراندازيهاي مكرر ضد انقلاب پاسخ مي‌گفتند.
اين مسائل ديگر آنقدر براي بچه‌ها عادي شده بود كه حتي يكروز كه دور هم نشسته بوديم و صحبت مي‌كرديم و دشمن نارنجكي را بداخل ساختمان در نزديكي‌ مان انداخت، حاصل فريادهاي من كه مي‌گفتم: "بچه‌ها درازكش، موضع بگيريد " فقط اين بود كه در همان حالت نشسته كمي سرهايشان را خم كردند و بطرز غير قابل باوري تركش انفجار نارنجك به هيچكدامشان اصابت نكرد و بعد فقط كمي خنديدند و گفتند: "چه خبرته هي داد مي‌زني؟ ".
جريانات درون باشگاه بسادگي هر روز جريان داشت و اتفاق قابل ملاحظه‌اي به جز كمتر و كمتر شدن جيره غذايي و مهمات رخ نمي‌داد، تا آنكه تقريبا پس از پنج روز كه از قطع آب مي‌گذشت واقعه‌اي بوقوع پيوست كه در حد معجزه بود و تاثيرش در روحيه افراد بگونه‌اي بود كه حاضر بودند چندين ماه ديگر نيز بدون هيچ اعتراضي در محاصره باقي بمانند.
افراد مستقر در باشگاه كه پس از قطع آب توسط ضد انقلابيون با خطر هولناكي روبرو شده بودند با رحمت و لطف خداوندي مواجه شدند و اين رخداد، باور بچه‌ها را كه اعتقاد بر همراهي و همياري خداوند با بندگان مخلص و مومنش داشتند را با نمونه‌اي عيني بار ديگر متذكر شد، موضوع مورد بحث جوشش چشمه‌اي پرآب و شيرين از دل خاك سخت باشگاه بود كه براستي بر چشمان بسياري از افراد، اشك شكر و شادي نشاند و لوله عجيبي در درون باشگاه انداخت. پس از يكماه و اندي زندگي در محاصره دشمن براي اولين بار چهره نوراني بچه‌ها به تبسم و خنده نشسته بود و شادي مي‌كردند.
اين مسئله مرا بياد سرگذشت هاجر و اسماعيل (زن و فرزند حضرت ابراهيم) و سرگرداني و تشنگي آنها در بيابان و چشمه اعطايي خداوند بآنان انداخت و وقتي اين وجه تشابه را ميان جريان خودمان و جريان هاجر و اسماعيل، براي بچه‌ها تعريف كردم، با اعتراض گفتند: "تو اشتباه مي‌كني ما را كه سرتا پاي وجودمان گناه است با آن افراد پاك و شايسته مقايسه مي‌كني، اين كمكي هم كه مي‌بيني از جانب خداوند بما شده بخاطر قلب پاك امام و گريه‌هاي فرزندان شهدا و شفاعت آنها است وگرنه ... " جدا تواضع بچه‌ها ستودني بود. البته همراه با جريانات داخلي باشگاه دشمن نيز از خارج رويه و روش خود را تغيير داد. آنها كه پس از قطع آب بر روي باشگاه، چند روزي بود كه حملات و تيراندازيهايشان بسيار كم شده بود و در انتظار سقوط محتمل باشگاه نشسته بودند، بعد از اينكه موضوع چشمه را فهميدند( توسط ديده‌باني كه مرتبا باشگاه را از بيرون زير نظر داشتند) شديدا عصباني شده بودند و تصميم رگفتند كه عكس‌العملي بسيار تند و بقول خودشان نهايي نشان بدهند. اين موضوع را 48 ساعت تمام از طريق بلندگو برايمان تكرار مي‌كردند و مي‌گفتند اگر تسليم نشويد، راس ساعت 4 صبح روز جمعه با يك حمله نهايي باشگاه را مي‌گيريم تمامتان را مي‌كشيم/
اين تهديدها از سوي بچه‌ها جدي گرفته نمي‌شد و اكثرا مي‌گفتند اين يكي هم مثل تهديدهاي قبلي‌شان است، آنها جرات حمله مستقيم به باشگاه را ندارند. همين اعتقاد برادران سبب شد كه هيچ گونه پيش بيني و پيشگيري براي حمله احتمالي ضد انقلاب صورت نگيرد و آنشب هم بجز نگهبانها بقيه افراد همگي خوابيدند. اما من با اينكه قلبا اطمينان چنداني نداشتم كه حمله‌اي انجام بگيرد ولي محض احتياط هم كه شده بيدار نشستم و منتظر.
آنشب از مهتاب خبري نبود و تاريكي هوا امكان ديدي بيش از چهار پنچ متر را نمي‌داد،‌و طبق حسابهايي كه كرده بودم بخاطر وجود ديوار در سه طرف باشگاه، ضد انقلاب در صورت حمله فقط از جانب ضلع غربي و توسط در ورودي بود كه مي‌توانست نفوذ كند.به نگهبانهاي همين ضلع تذكر دادم كه بيشتر مراقب باشند و خودم هم در انتهاي ضلع جنوبي ساختمان و در كانالي كه از قبل كنده شده بود سنگر گرفته بودم تا اگر دشمن يورش آورد و داخل شد و خواست ساختمان را دور بزند، مانع بشوم. همچنان به چگونگي حمله و شيوه‌هاي ممكن براي دفاع فكر مي‌كردم كه ناگهان صداي انفجاري در بيرون توجهم را جلب كرد و متعاقب آن چيزي با صفيري كر كننده از بالاي سرم عبور كرد و در برخورد با ساختمان باشگاه با صداي مهيبي منفجر شد. كمي گيج شده بودم ولي حدسم درست بود، داشتند با آرپي‌جي هفت مي‌زدند اما نه از ضلع غربي، بلكه از ضلع جنوبي!
تعجب و حيرت من از اين عمل دشمن با شليك دومين موشك از جانب آنان، پايان پذيرفت و فهميدم كه نقشه چيست و دومين موشك بر ديوار جنوبي باشگاه نشسته و آنرا خراب كرده بود و اين فروريختگي معبر خوبي بود براي ورود ضد انقلاب از نقطه‌اي كه نيروي چنداني براي دفاع در آنجا نداشتيم. همزمان با شليك آرپي‌جي‌ها تيراندازي شديد و عجيبي از دور تا دور باشگاه بداخل آغاز گشته بود و فرصت انديشيدن را نمي‌داد در هر صورت غفلت جايز نبود و من براي درهم ريختن نقشه آنها بر روي فروريختگي ديوار آتش گشودم و در همان حال با فرياد بچه‌ها را صدا مي‌زدم. پس از چند دقيقه بچه‌ها كه از اصابت موشكها به ساختمان به يكباره از خواب پريده و سراسيمه بيرون آمده بودند، چند نفرشان بياريم آمدند و بلافاصله آنها را واداشتند كه بدون لحظه‌اي وقفه آن شكاف ديوار را زير آتش بگيرند و خودم هم براي كنترل بيشتر اوضاع به ضلع غربي رفتم و يكنفر را هم كه در راه ديده بودم مامور كردم كه بآن دو نفر مهمات برساند. تيراندازي ضد انقلاب بشدت ادامه داشت ولي خبر نداشتند كه تمام نقشه‌اشان خنثي شده و دارند بيهوده تلاش مي‌كنند. درگيري تا روشن شدن هوا شدت خودش را حفظ كرده بود و در آنموقع كم كم آرام و سپس متوقف شد و دشمن در حمله نهايي‌اش هم شكست خورد و ما گرچه سه نفر زخمي داده بوديم اما از پيروزي بزرگمان شادمان بوده و به يكديگر تبريك مي‌گفتيم.
صبح رفتم و جاي آر پي جي هفتي كه شب قبل بر بالاي سرم به ساختمان باشگاه اصابت كرده بود را ديدم ولي هر جوري حساب كردم، خارق‌العاده بود كه آن موشك آنجا بخورد و من هم در آن فاصله در زيرش باشم و نه موشك بمن بخورد و نه من به موشك بخورم!
ما همچنان به مقاومتمان در محاصره ضد انقلاب ادامه مي‌داديم گرچه ضد انقلاب مواضع بسياري را در شهر از دست داده بود و نيروهاي خودي پيشرويهايي از چند سو انجام داده بودند لكن فشار موجود بر باشگاه ذره‌اي كم نشده بود و آنجا همچنان مهمترين نقطه استراتژيكي بود. در حين همين پيشرويها بود كه يكروز ظهر از پادگان به ما بي‌سيم زدند كه آماده باشيد اكنون ستوني در حال حركت بسوي شماست. اين خبر براي بچه‌ها از تكراري هم تكراري‌تر شده بود و تاثير چنداني نداشت. اما پس از يكي دو ساعت صداي تيراندازيهاي شديد در خيابان منتهي به باشگاه ما را متوجه ساخت كه خبر صحيح بود و نيروهاي ما درصدد شكستن محاصره هستند.
بچه‌ها نيز با شادي تمام در سنگرها آماده شدند تا در صورت نزديك شدن ستون از آن پشتيباني آتش كنند. براي ستون كافي بود كه فقط سه راه فرح را پشت سر بگذارد تا از حمايت ما برخوردار بشود و همينطور هم شد. وقتي تيراندازي بچه‌ها شروع شد محشر بود. ضد انقلاب مستاصل با صداي بلندشروع به فحش دادن كرد و در مقابلشان يك برادر رشيد بنام حسين با صدايي بسيار رسا، الله اكبر مي‌گفت و نمي‌گذاشت صداي آنها غلبه پيدا كند.
نفرات ستون اعزامي كه پياده و هوشيارانه به باشگاه نزديك مي‌شدند اولين انسانهايي بودند كه پس از يكماه و نيم از در باشگاه گذشتند و بدرون آن پاي نهادند. سر و روي بچه‌هايي كه آمده بودند غرق بوسه و اشك شد و از شادي نمي‌دانستيم بخنديم يا گريه كنيم. اول از همه زخميها را بدرون آمبولانسها برديم و پس از اين مهمات و غذايي را كه برايمان آورده بودند تخليه كرديم. ستون كه آمده بود پس از يكربع توقف سريعا آماده بازگشت شد و زخميها را نيز با خودشان بردند. آنشب اولين شبي بود كه ما تا صبح نخوابيديم و از شدت هيجان و التهاب بيدار نشستيم . اما فقط بيدار بوديم ولي حرفي رد و بدل نمي‌شد. همديگر را كه مي‌ديديم چشمها برق شادي و اشك شعف داشت. با اينكه احساسات ما در حد نهايي‌اش برانگيخته شده بود لكن هنوز بدرجه انفجار نرسيده بود.
فرداي آن شب، در اولين ساعات روشنايي روز من بيك فكر جالب افتادم. گرچه شهر تا حدود زيادي آزاد شده بود اما هنوز در محاصره ناقص قرار داشتيم و مردم هم حتي يكنفرشان در خيابانها ديده نمي‌شد. براي شكستن اين حالت و تثبيت پيروزي تصميم گرفتم با يك نفر داوطلب ديگر پياده به پادگان بروم! تصميمي كه در نوع خودش تاكنون سابقه نداشت و البته مورد مخالفت شديد سروان فرمانده باشگاه و تعداد كثيري از بچه‌ها قرار گرفت. اما چاره‌اي نبود و من اطمينان داشتم در صورت موفقيت طرحم كار عظيمي را صورت خواهيم داد. براي همين با وجود مخالفتها كه بيشتر بدليل حفظ جان خودمان ابراز مي‌شد با يك برادر ديگر از در باشگاه بيرون رفتيم در حاليكه چشمهاي نگران برادران پاسدار و ارتشي از فراز ديوارهاي باشگاه ما را بدرقه مي‌كرد.اين شك در خودم هم بود كه امكان زيادي براي كشته شدني آسان و بي‌حاصل وجود داشته باشد. در رفتن خيلي با احتياط مي‌رفتيم ولي همينكه مردم از پنجره‌هايشان مي‌ديدند كه دو نفر پاسدار تك و تنها دارند در كف خيابان راه مي‌روند با شتاب بيرون مي‌آمدند و با لحجه شيرين كردي مي‌پرسيدند: "جنگ تمام شده؟ " ما هم پاسخ مي‌داديم و به آنها مي‌گفتيم كه بروند و به ديگر همسايه‌هايشان بگويند كه جنگ تمام شده و مي‌توانند به خيابانها بيايند.
ما كم‌كم به پادگان نزديك مي‌شديم و از اينهم ترس داشتيم كه مورد اصابت گلوله نگهبانان پادگان قرار بگيريم. اما آنها فقط ما را بازداشت كردند و تيراندازي بسويمان نشد. پس از اينكه با تلفن فرمانده سپاه را خواستند و وي آمد و ما را شناسايي نمود همگي برادران سرباز بدورمان حلقه زدند و با صحبتهايشان شرمنده‌مان ساختند. آنها ناباورانه مي‌پرسيدند كه شما چطور يكماه و نيم در محاصره تاب آورديد؟ با اينكه جوابي نداشتم كه به آنها بدهم ولي در چشمهايشان مي‌ديدم كه اگر آنها هم آنجا بودند همين استقامت را از خود نشان مي‌دادند.
وقتي بداخل پادگان آمدم يكراست بسراغ دفتر فرماندهي رفتم و پس از مدتي توقف سوالم را مطرح كردم و از آن برادران خواستم كه اطلاعاتشان را راجع به افرادي كه در حين رفتن به باشگاه جا مانده بودند در اختيارم بگذارند. در مقابل پرسشم آنها سرشان را پائين انداختند و آرام گفتند كه از آنها هيچ اطلاعي ندارند!
باز هم پياده از پادگان بيرون آمديم و بطرف باشگاه شروع برفتن كرديم. در راه افراد زيادي از مردم ديده مي‌شدند كه به خيابان آمده بودند و در گوشه و كنار محتاطانه نشسته بودند و با يكديگر صحبت مي‌كردند. وقتي به باشگاه رسيديم بچه‌ها با خوشحالي باستقبال آمدند. بچه‌ها در همان وهله اول از حال دوستانشان (همانها كه در بين راه جا مانده بودند) جويا شدند و از من پرسيدند كه آيا آنها را ديده‌اند يا نه. ولي من ياراي گفتن مطلب را نداشتم و از طرفي نخواستم طعم شيرين لحظات پيروزي را برايشان تلخ كنم براي همين گفتم كه آنها سالمند اما در فرودگاه در پادگان نبودند كه آنها را ببينم.
وقتي مردم به خيابانها آمدند و شهر كمي شلوغ شد، برادران پاسدار و ارتشي نيز سوار بر خودروهايشان در حال رفت و آمد در نقاط مختلف شهر بودند و همه بچه‌ها حالت روزهاي 22 بهمن را داشتند و از شدت شادي نمي‌دانستند چكار بكنند. براستي خاطرات روزهاي 22 بهمن براي هر بيننده‌اي تداعي مي‌شد كه چگونه پس از مدتها جريان حنيف حق در آنجا جاري مي‌شود و زشتيها و پليديها را مي‌زدايد.
ما هم بيكار نبوديم و با وجود خستگي دو ماهه محاصره، گروه ضربت تشكيل داديم و شروع به پاكسازي كرديم. كارمان را از بنكه‌هاي (مقرهاي) احزاب و گروه‌ها شروع نموديم. در آنجا چيزهايي ديديم كه از حسرت دلم مي‌خواست بتركد. حسرت اينكه چرا جوانهاي ساده و پرحرارت هوادار برخي گروهكهاي آنجا نبودند كه درون بنكه‌ها را ببينند و از محتويات آنها خبردار شوند.
بر بنكه‌اي رسيديم كه بالايش نوشته بود "بنكه پيشمرگان زخمتكشان " وقتي بدرون آن رفتيم عكس سه مزدور را در كنار هم و در همه اطاقها زده بودند. عكس آقايان عزالدين، قاسملو و رجوي! حتي براي بچه‌هاي سپاه هم بدليل وجود تبليغات شديد منافقين مبني بر اينكه هيچ ارتباطي با وقايع كردستان ندارند. وجود اين عكسها و جزوات سازمان منافقين و آرم آنها در اطاقها و بر ديوارها تعجب‌آور و حيرت انگيز بود. البته شايد صحيح نباشد كه از ديگر چيزهاي موجود در آنجاها نام برد اما بطور خلاصه مي‌توان گفت كه آن مكان‌ها بطور همه جانبه و صد در صد اختصاص به فحشاء و فساد داشت، تحت پوشش دفاع از حقوق خلق كرد!
در روز اول تقريبا تمامي بنكه‌ها را گرفتيم و پاكسازي كرديم و با چندين كاميون كتاب و انواع داروها و جزوات و پوستر و مواد منفجره و لباس و كوكتل مولوتف و وسايل فساد به پادگان رفتيم و آنها را تحويل داديم، پس از آن بچه‌ها به پادگان بازگشتند اما من به بهانه كسالت با آنها نرفتم و در باشگاه ماندم. بعد از رفتن بچه‌ها شروع به تحقيق پيرامون قريب به 20 برادر پاسداري كردم كه در بين راه پادگان به باشگاه جا مانده بودند. در همين رابطه پس از تلاشهاي فراوان بالاخره به يك پزشكيار ارتشي رسيدم كه در گروگان ضد انقلابي مجبور به انجام خدمات پزشكي براي آنان شده بود. از او در اين مورد سئوال كردم و اظهار بي‌اطلاعي كرد. پس از كمي فكر كردن از او سوال كردم كه آيا يادت نمي‌آيد يكبار تعداد زيادي جنازه دفن كرده باشند؟ وي جواب داد چرا، يادم مي‌آيد در آن دفعه حدود 30 جنازه بود كه در سردخانه بيمارستان شهدا قرار داده بودند و مي‌خواستند براي دفن ببرند اما از جاي آنها اطلاعي ندارم كه كجا دفن شده‌اند.
فرداي آن روز به بيمارستان شهدا رفتم و از مسئولين آنجا راجع به موضوع تحقيق كردم ولي آنها نيز از محل دفن شهدا اطلاعي نداشتند. بناچار به قبرستان سنندج رفتم و در آنجا مشغول پرس و جو شد. لكن بدليل جو خفقان و ترس از گروهك‌ها كه هنوز در ذهن مردم بقوت خودش باقي بود از هيچكس جواب درستي نمي‌شنيدم. تا اينكه در كنار قبرستان به خانه يك پيرزن رسيدم. وقتي موضوع را برايش مطرح كردم يكباره زد زير گريه! در حدود يك ربع بدون وقفه گريه مي‌كرد و بعد هم بريده بريده گفت: "اونها، اون بي‌شرفها... يه روز صبح اومدند و با كاميون يه تعدادي جنازه آوردن، بعد با بلديزر زمينو كندن و اونها را زمين گذاشتن... بعدش هم يه تعدادي پاسدار حدود ده بيست نفري آوردن كه بيشترشون زخمي بودن و چند نفري هم سالم (در اينجا باز پيرزن زد زير گريه و شروع به زاري نمود) اونوقت او بيشرف‌ها او پاسدارها را زنده گذاشتن زمين و با بلديزر خاك روشون ريختن. " پيرزن مدتها برايم حرف زد و گريه كرد اما اصلا صدايش را نمي‌شنيدم و عميقا در فكر فرو رفته بودم كه چگونه انسان به درجه‌اي از شقاوت و پستي مي‌رسد كه حاضر مي‌شود انسان ديگري را زنده‌بگور كند.
سعي مي‌كردم حالت آن برادران كه زخمي و دردمند بر زير خروارها خاك رفته بودند را تجسم كنم. طاقت نياوردم و اشكم آرام از گوشه چشمانم جاري شد، وقتي صورتم با قطرات اشك مرطوب شد تازه بخودم آمدم و ديدم كه پيرزن هنوز دارد برايم حرف مي‌زند. بوسط حرف‌هايش دويدم و پرسيدم: "ننه، كدام طرف قبرستان خاكشان كرده‌اند؟ " پيرزن همراهم آمد و بعد از طي عرض قبرستان محلي را نشانم داد كه در زير نرده‌ها و در نزديكي جاده بود و گفت: "اينجا ". به پادگان برفتم و موضوع را گفتم قرار گذاشتند كه وسايل را آماده كنند و به قبرستان بروند، خودم هم به باشگاه رفتم. نمي‌دانم چطور شد، انگار كه از قيافه‌ام فهميدند، بچه‌ها با ديدنم يكباره گريه را سر دادند و گفتند: "كجا خاكشون كردن؟ "
كمي برايشان صحبت كردم و تا حدودي آرام شدند و سپس راه افتاديم و با جيب لندرور به طرف قبرستان رفتيم. آنجا كه رسيديم برادران سپاهي و ارتشي رسيده بودند و تعدادي بيل و كلنگ و ديگر وسايل همراهشان بود. مشغول بكار شديم و مردم هم دور تا دور نشسته بودند و مي‌گريستند، زنها هم به سرو روي خودشان مي‌زدند. بعد از حدود 20 دقيقه كندن زمين اولين جنازه پيدا شد. يك درجه‌دار نيروي زميني بود. از دومين جنازه به بعد بچه‌هاي ما بودند كه مشخص بود زنده زنده به زير خاك رفته‌اند. چهره‌هايشان قابل شناسايي نبود و اكثر آنها را از محتويات جيب‌ها و وصيتنامه‌هايشان مي‌شناختيم. برنامه تجسس با آمدن لودر سريعتر انجام شد و تا ساعت 4 عصر طول كشيد. ما در اين مدت زماني بدون اينكه گذشت وقت را بفهميم يكسره مشغول درآوردن اجساد پاك برادرانمان بوديم و مجموعا 48 جسد بيرون آورديم كه در بينشان تعداد زيادي پاسدار، يك خلبان هوانيروز كه تيرباران شده بود و سرهنگ نصرت‌زاده بودند.
آخرين وداع‌ها را با شهدايمان كرديم و برايشان دعا نموديم و بروي بدن‌هايشان گلاب ريختيم و روي تابوت‌هايشان شاخه‌هاي گل چسبانديم. بعدا با چندين ماشين آنها را به فرودگاه برديم و به هواپيمايي كه در انتظار بود منتقل كرديم.
هواپيما به پرواز درآمد و رفت و نگاه من در دنباله‌اش، در افق، خشكيد. مغزم كشش نداشت تا پديده‌هاي دنيايي را كه تازه كشف كرده بود حلاجي كند، براي همين مي‌پنداشتم كه درونم به بيرون ريخته و از حدود گذشته است. من محصلي بودم كه اينگونه ماجراها را فقط خوانده و يا شنيده بودم. اما اكنون در متن جرياني بودم كه در يكسويش مهره‌هاي شروري قرار داشتند كه سر مي‌بريدند و انسان زنده را به زير خاك مي‌كردند و در سوي ديگرش جوان‌هايي كه پاك و مخلص، گرد انقلاب و ايمان بر چهره نشسته با يك هواپيماي سي 130 به سنندج مي‌آيند، در راه زخمي مي‌شوند و اسير، زنده‌اند اما بلديزر بر رويشان خاك مي‌ريزد، سپس با هواپيمايي از همان نوع بسوي خانواده‌هايشان باز مي‌گردند تا ورود شهيد ديگري را نويد دهند.
و به راستي بدنبال نگاهم، مغزم هم در سردي افكار تند، خشكيده و بي‌حركت باز ماند، نمي‌دانستم چگونه نظاره‌گر باشم و شاهد! بر شهادت مظلومانه، غريبانه و حسيني فدائيان خميني.
نيروهاي ما بخوبي در سطح شهر مستقر شده و مردم نيز فعاليت‌هاي عادي‌شان را از سر گرفته بودند. ضد انقلاب بكلي از شهر رانده شده بود. بچه‌هايي كه با هم ديگر وارد سنندج شده بوديم و تماما جزو يك واحد بوديم پس از تحمل مدت‌ها محاصره و فرسايش در درگيري‌هاي بيشمار با دشمن و نيز اتمام مدت ماموريتشان آماده مي‌شدند كه باز گردند. طبعا من نيز بايستي باز مي‌گشتم، خصوصا اينكه من محصل بودم و در اواسط سال تحصيلي به كردستان آمده بودم و اينك يك هفته بيشتر تا شروع امتحانات خردادماه باقي نمانده بود و در تماسي كه با يكي از همشاگرديهايم گرفته بودم او اصرار مي‌كرد كه حتما باز گردم و مي‌گفت بچه‌ها در كلاس همگي منتظرت هستند و امتحانات هم نزديك است. حرفي نبود! آمادگي براي امتحانات داشتم و با وجود علاقه زياد به ماندن در كردستان آماده رفتن شدم.
روز قبل از حركت براي خداحافظي به ستاد عمليات سنندج واقع در اداره خاكشناسي رفتم. بچه‌ها با ديدنم باستقبالم آمده و با همگي‌شان مصافحه نمودم، همه از فتح سنندج شادمان بودند. سپس به اتاق عمليات رفتم، به ديدار يكي از دوستانم كه چندين ماه با وي در سيستان و بلوچستان بسر برده بوديم و او اكنون مسئول عمليات سننداج شده بود. بعد از كلي حال و احوال از اوضاع منطقه جويا شدم. با طرح اين سئوال كمي قيافه‌اش در هم رفت. سئوالم را تكرار كردم. شروع به صحبت كرد و گفت: راستش را بخواهي وضع اكثر جاها خوب است و ناراحتي ما فقط روي پادگان بانه است. آنجا 75 روز است كه در محاصره قرار گرفته و اين آخري‌ها هر روز را با ناباوري مقاومت مي‌كند، گرچه فكر نمي‌كنم بيش از اين بتواند به اين كارش ادامه دهد. مي‌داني! اگر پادگان بانه سقوط كند يعني شهر بانه سقوط كرده و آنوقت گرفتن مريوان هم امري بسيار مشكل مي‌شود و آنهمه نيروي ضد انقلاب كه آنجا مشغول هستند خطر سقوط را براي پادگان سردشت و پادگان سقز پيش خواهند آورد، خلاصه اگر آنجا سقوط كند كلي اوضاع درهم و برهم مي‌شود. "
نمي‌دانم چطور بود كه حساسيت عجيبي نسبت به كلمه "محاصره " پيدا كرده بودم، اصلا يكنوع آلرژي نسبت بدان در وجودم حس مي‌كردم، اينجا نيز وقتي كلمه محاصره و سپس پادگان بانه را از دوستم شنيدم، حالم دگرگون شد و حالت خاصي را احساس نمودم، پرسيدم: "خب! حالا مي‌خواهيد چكار كنيد؟ " وي گفت كه تصميم دارند يك نيروي ضربتي همراه با ستوني از ارتش به آنجا بفرستند. گرچه اگر اين امر هم برآورده نمي‌شد. نيرو را ظرف چند روز آينده بالاجبار اعزام مي‌كردند.
در فكر بودم كه دوستم پرسيد: "راستي نگفتي براي چكار آمدي؟ "
در جواب دادن كمي دستپاچه شدم و گرچه تصميم‌گيري برايم مشكل مي‌نمود با شتابزدگي جواب دادم: "هيچي... اومده بودم ببينمت و حالت را بپرسم. " موضوع اصلي را كه خداحافظي بود نه با او و نه با هيچيك از بچه‌هاي ستاد عمليات مطرح نكردم و پس از خداحافظي به محل خودمان واقع در كاخ جوانان بازگشتم. در راه هي بيخودي به ماشين گاز مي‌دادم (لندروري بود كه از حزب كومله بر جاي مانده و به غنيمت گرفته بوديم) و چند جا نزديك بود در همان مسير بسيار كوتاه تصادف كنم، كه بيشتر مربوط به ناآرامي و مشوش بودن ذهنم بود.
اينك من در مقابل يك انتخاب بزرگ و سرنوشت‌ساز درمانده بودم و به راستي اصلا قدرت تصميم‌گيري نداشتم. از يك طرف امتحانات مدرسه‌ام مطرح بود كه بايستي حتما مي‌رفتم و قبول مي‌شدم و از طرف ديگر مسئله "محاصره پادگان بانه " و شركت در هر دو براي من جزو مهمترين آمال و ايده‌هايم بودند. گرچه نمي‌شد هر دو را با هم داشت. چاره نبود! انتخاب بايد صورت مي‌پذيرفت و از رفتن يا ماندن يكي را برمي‌گزيدم. و من ماندن را برگزيدم! البته نه براي اينكه ارزش و حساسيت تحصيل را فراموش كرده بودم، نه! بخوبي مي‌دانستم كه تحقق خون شهدا در انجام رسالت و وظيفه خطيري همچون تحصيل و آموختن فنون و باستقلال رسانيدن انقلاب است. لكن در عمل معني و مزه "شهادت " را حس كرده و چشيده بودم و او همچون منبع حرارتي مي‌مانست كه برايم دور شدن از وي و رفتن به محيط سرما و كرختي دشوار مي‌نمود.
همچنين نياز آن منطقه را به افراد مجرب مي‌دانستم و بخودم مي‌گفتم آيا تجربه‌اي كه حاصل چندين ماه شركت در عمليات مختلف در سيستان و بلوچستان و مربي آموزش نظامي بودن و مطالعه و تحقيق در امور نظامي و شركت در درگيري‌هاي كردستان مي‌باشد را به كار گرفتن در خدمت عمليات آتي و در اختيار گزاردنشان به بچه‌هاي خوب و زحمتكش بسيج (كه آنها هم اكثرا دانش‌آموز بودند) خودش نوعي تحقق آرمان‌هاي شهيدان نيست؟ و خلافش خيانت بدان؟
راست مي‌گويم! تمام اين تجربيات چيزي نبود كه ذره‌اي بر شخصيت من افزوده باشد و بدان فخر و مباهات كنم، چيزي بود كه همه برادرانمان با يكي دو ماه در منطقه بودن به سرعت و نيكتر از من آموختند، و راست است؛ اگر اين اندك و ناچيز تجربه را نداشتم و در قبالش تعهد و مسئوليت را حس نمي‌نمودم و حتما و... مي‌رفتم و به همكلاسي‌ها مي‌پيوستم و سنگر مدرسه را خالي نمي‌گذاشتم.
تصميم به ماندن گرفتم و شايد اين تصميم علتش نه تجربه بلكه عامل ديگري بود، احساس حقارت‌ها و ضعف نفس‌هايي كه در طول اين مدت بروشني حس كرده بودم و هرچه بيشتر مي‌رفتم، برايم آشكارتر مي‌شد، هر آيه قرآن را كه مي‌خواندم، هر جزء از كتابي كه مي‌خواندم كه ترسيم انسان مسلمان و موحد بود، بعد ديگري از نفس سركش و طاغي درونم برايم آشكار مي‌شد و هر بار كه در طول عملياتي قلبم مي‌لرزيد و ... و در مجموع هر بار كه انديشه‌ام را به درونم مي‌ريختم و به كنكاش و جستجو مي‌پرداختم، بشدت مي‌ترسيدم كه به محيط آرام و بي‌هياهو محله‌مان باز گردم و نفسانياتي كه شناخته بودمشان دوباره به قدرت برسند.
آنجا را محلي مي‌ديدم كه مي‌توانستم در كنار مبارزه با خصم بيروني، درون را نيز به تضعيف بكشانم و شايد اين هم يكي ديگر از عيب‌هاي متعددم بود!
منبع:http://www.farsnews.net